شبیه رویاها شده ای
احلامی که حتی کولی ها
تعبیرش را نمیدانند
من خسته ام
و عقربه ها فرسوده ام میکنند
ابر تنهاییم خاکستریست
و خورشید نگاهت
تقدیر ها از من دور است...
به رنگ سالها شده ای
به رنگ خوشی های دور دست کودکی
و دیگر دلم را مپرس ! تو از زمان رفته ام عزیز تری
و از آرزوی آن سوی ویترین کودکیم بزرگتر ...
محکومم به فرموشی و آیا از یادخواهم برد تو را؟! مصرع بی قافیه ای ست
شعر به خاکسپاری این لحظه های دوری
در گورستان دلم
و چون از خاطر تو رفتم
رفتم از یاد هزاران یاد
رفتم از رویای هزاران خواب
و چه شد نازنینم!
که گم کردی مرا؟
ای که بسته کادویی دلم را یافتی از لای غبار فراموشی سالها
و تبسم رادر آیینه خواستی
و دستان فراموش شده ام را
در فاصله کوتاه دو سایه؟
و چه شد که فرمان دادی
- برو! و من آن کردم
و اینگونه بود که گم کردی مرا...
تنهایم و غریب لای دفتر خاطرات ذهن
دستانم بوی جوهر میدهند
و هیچ واژه ای بر کاغذ نیست
بغضی گرسنه واژه هایم رامیخورد
فال قهوه ام تعبیر شده
و تقویم ها پیرم می کنند و من... بیش از این گفته بودم
پایت را از دلم بیرون بکش !
اینهمه ویلا . خانه شمال شهر آخر کلبه دل من مگر چه داشت؟
به کاهدان زدی مرد!
اما نه... قاضی میشوم و.... حبست میکنم همانجا!
زنجیرت میکنم به دهلیزها
دستانت را ... و ... بغض لعنتی .. خانه خرابم کردی مرد!!..
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))