صدایت می زنم خاموش
با ته مانده بغضی که دلم را پاره می کند
از بس که فرو بلعیده ام ...
شب ساده ای ست بی حضور جیر جیرکها
و آسمان پر از ستاره های پولکی
ومن تنها ترین شهروند این شهر!
بدون من مسافر کدام دل؟ غریبه کدام سرزمینی ؟
و با دلم چه کردی که چنین می خواهدت ؟
ای خوبتر از باران بر خاکستر تنهائیم
نمی باری دگر ! و من بی حضور دستهایت آنقدر تنهایم که گریه را از یاد برده ام ...
رویای کدام دل شده ای ؟؟؟
بدون من
به امید تپش های که زنده ای ....؟
بدون من
و آیا نازنینم از یاد برده ای مرا ؟
صدایت می زنم وچشمانم تار می شوند
از هجوم اشک
گر چه آمدنت رویای غریب این دل شده است
لیک غرورم پادشهی سنگ دل است
دل سنگ و سخت کاش می شد عزیز
من فریاد نکنم تو بشنوی ! دیوانه !!
دلم تنگ است برای خنده هایت
برای غرورت برای تمام درک نکردن هایت
تمام اخمها تمام نامهربانی هایت
تمام بهانه هایت برگرد بیا و این شب تاریک را صبحی دیگر بخش
صدایت می زنم خامش با ته مانده بغضی که دلم را پاره می کند
از بس که فرو بلعیده ام .... هم فاز دیگری !!!!!
دلم برایت تا بی انتها تنگ شده همینو دارم بگم
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))